فتحی:
گاهی یک مصلحت عجولانه
گاهی یک قضاوت ناعادلانه
وحتی گاهی یک ترس کودکانه
دنیای انسانی رو زیرورو میکنه
اینو...
همه ی بازی خورده ها می فهمند..
((مرد همیشه مست))
دلم خیلی گرفته بود
با اینکه شب از نیمه گذشته بود ولی رفتم بیرون...
و زیر تنها درخت خرمالوی کوچه و درخلوت خودم نشستم...
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که شبح مردی نامتعادل از انتهای کوچه نمایان شد...
انگار مرد همیشه مست بود...!
حرف و حدیثهای زیادی در موردش گفته میشه...
میگن در سن نوزده سالگی و زمانیکه بهترین قاری قرآن بوده ...
عاشق دختری بنام شراره میشه ...!
اتفاقا خانواده دختر هم بلحاظ ایمان و تقوا بسیار معروف بودند....
هر چند ضعف مالی پسرک با وضع خوب مادی خانواده شراره یه مقدار اختلاف ایجاد
میکرد....
اما پسرک باور داشت که در نزد اهل ایمان...
میزان سنجش انسانها پاکدامنی و تقواست..!
باتوجه به علاقه ای که پسر و دختر به هم داشتند...
خیلی زود خانواده از شراره خواستگاری کردند...!
همون جور که انتظار میرفت خانواده دختر اعلام کرد:
که از نظر ما هیچ چیزی جز تقوا و نجابت معیار پذیرش نیست ...
پسرک سراز پا نمی شناخت ...
چون فهمید مردم دیندار برای زندگی ارزشهای الهی رومقدم بر هر مال و منالی میدونند.
اما از فردای خواستگاری بهانه های دینی خانواده شراره شروع شد..
یکروز می گفتند: باید اهل نماز شب باشی ...
یکروز گفتند: نباید صورتت بدون محاسن باشه...
و یکروز دیگه میخواستند...
روی پیشونی دامادشون پینه ی عبادت بسته باشه...!
پسرک با هر بهانه ی جدید تلاش تازه ای انجام میداد...
تا به خانواده دخترک ثابت کنه که واقعا با ایمان و با تقواست..!
یکی از دوستای پسرک میگفت:
اونروزا آنقدر نمازشب میخونده که روی پیشونیش جای مُهرافتاده بود..!
بالاخره بعداز چند ماه انتظار خانواده عرفانی دخترک پاسخ خودشونو اعلام کردند...
انگار جواب پدر شراره از جنس دیگری بود:
درسته پسرشما مومن و بسیار پاکدامن و با تقواست ...
اما این چیزا برای دخترما نون و حلوا نمیشه..!
پسرک شوکه شد...
مثل اینکه هیچ جوری نمیشد پسرک تحقیر شده با شلاقهای مذهبی رو آروم کرد...
انگار عشق و باورهای پسرک رو خیلی ناجور زیر پا له کرده بودند...
پسرک طغیان کرد...!
بگذریم...
دیگه بعد ازین واقعه هیچکسی صدای تلاوت قرآن پسرک رو نشنید..!
خیلی بهم نزدیک شده بود...
انگار خودش بود...
پسرکِ ندار اما پاکدامن و مومن دیروز...
و مردِ ثروتمند اما هوسران و همیشه مستِ امروز بود..!
به احترامش از جام بلند شدم و بهش سلام کردم....
در حالیکه سعی میکرد تعادل خودشو حفظ کنه با لبخند همیشگی جوابمو داد...
چشماش پراز اشک شده بود
اینجورا که اهل محل میگن ظاهرا دوباره عاشق شده ..!
گفتم: مثل اینکه تو هم دلت گرفته؟
یه لبخند تلخی زد و گفت:
خیلی دلم برای خوندن سوره ی والضحی قرآن با صدای بلند تنگ شده ..!
ناگهان بدنم شروع به لرزیدن کرد...
بهش گفتم :
هنوزم اهل محل اعتقاد دارند صدای قرآن تو بهترین صدای این شهره...
پس بخون...!
بعداز یه مکث کوتاه سرشو انداخت پائین و آروم به راهش ادامه داد...
ولی زیر لب هی میگفت:
خجالت میکشم پسر...
خجالت... .
((همون کسی که یک انسانو مجبور به نوشتن میکنه...
میتونه تورو مثل دیروزت زیر کوله بار بدبختی مدفون کنه...))
کلمات کلیدی: